شنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۴

خواندنی

داستان بهرام گور و لنبک آبکش/ رفتار مرد فقیر مهمان نواز و تاجر ثروتمند خسیس با پادشاه و عاقبت آنها

داستان بهرام گور و لنبک آبکش/ رفتار مرد فقیر مهمان نواز و تاجر ثروتمند خسیس با پادشاه و عاقبت آنها
آریا جوان - در یکی از روزها، بهرام گور با گروهی از پهلوانان و دلاوران سپاهش، به شکار رفت. در راه به پیرمردی عصا به دست برخوردند و با ...
  بزرگنمايي:

آریا جوان -

مرد فقیر سقائی جوانمرد است به نام لنبک آبکش که روزها در بازار آب می فروشد و درآمد حاصل از آن را خرج مهمانان از راه رسیده می کند و به فکر پس انداز برای فردایش نیست اما مرد ثروتمند براهام نام دارد و جهود خسیس وپست و بدجنسی است که با وجود ثروت بی حد و حسابش، دیناری خرج نمی کند و خیرش به هیچ کس نمی رسد.
بهرام گور حرف های پیرمرد راشنید؛ فکری کرد و دستور داد تا جارچی جار بزند که کسی حق خریدن آب از لنبک آبکش را ندارد. همین که هوا تاریک شد، سوار بر اسب به در خانه ی لنبک رفت و در زد. لنبک در را بازکرد.شاه گفت: ای جوانمرد، من یکی از افراد سپاه ایرانم. از آنها دور شده و راهم را گم کرده ام. اگر اجازه بدهی می خواهم امشب را در خانه ی تو بمانم.
داستان بهرام گور و لنبک آبکش
لنبک که همیشه از حضور مهمان در خانه اش شاد می شد، لبخندی زد و با خوشحالی گفت: قدم شما روی چشم من جادارد. اگر همه ی افراد سپاه هم با تو بودند، اجازه می دادم که به خانه ام بیایید و مهمان من باشید.
بهرام از اسب پیاده شد و اسب را به لنبک سپرد. لنبک اسب را در اصطبل بست و پیش شاه آمد و برای آنکه حوصله ی شاه سر نرود، یک دست شطرنج جلوی او گذاشت و خودش رفت و غذا و نوشیدنی فراهم کرد و از شاه خواست تا سر سفره بنشیند و غذا بخورد. شاه از طرز برخورد و پذیرایی او شگفت زده شد. لنبک با وجود تهیدستی با روی باز و سخاوت از او پذیرایی می کرد و چهره ی خندانش نشان می داد که از حضور شاه در خانه اش واقعاً خوشحال است.
پس از خوردن شام ، شاه و لنبک خوابیدند. فردای آن روز شاه می خواست برود اما لنبک از او خواست که یک روز دیگر هم مهمانش باشد. بهرام قبول کرد و آن روز را در خانه ی لنبک ماند. لنبک مشک خود را از آب پرکرد و به بازار رفت اما هیچ کس از او آب نخرید. لنبک هم پیراهنش را از تن درآورد و فروخت و پارچه ای را که زیر مشک می گذاشت به جای پیراهن دور بدنش بست تا برهنه نباشد. آنگاه مقداری خوراکی خرید و به خانه بازگشت و با مهربانی از بهرام پذیرایی کرد.

آریا جوان


روز سوم نیز از شاه خواست که در خانه اش بماند. شاه قبول کرد. لنبک به بازار رفت و چون کسی از او آب نمی خرید، مشک آبش را نزد پیرمردی گرو گذاشت و کمی پول گرفت و غذایی خرید و به خانه بازگشت و از بهرام گور پذیرایی کرد. روز چهارم لنبک به بهرام گفت: می دانم که در این کلبه ی محقر آسایش نداری، اما اگر از شاه ایران نمی ترسی، دو هفته در این کلبه ی فقیرانه بمان و مهمان من باش.
بهرام گور به جوانمردی او آفرین گفت و پاسخ داد: سه روز را در خانه ی تو با شادی سپری کردم و دیدم که با مهربانی و گشاده رویی از من پذیرایی کردی. مطمئن باش که مهمان نوازی و سخاوت تو بی پاداش نمی ماند و نتیجه ی بسیار خوبی برایت به ارمغان خواهدآورد.
پس از آن به شکارگاه بازگشت و تا شب به شکار پرداخت و همین که هوا تاریک شد، از سپاهیان جداشد و به سوی خانه ی براهام رفت. هنگامی که به خانه وی رسید، در زد. خدمتکاری دم در امد و گفت:چه می خواهی؟ شاه گفت: من مردی سپاهیم، از شاه و سپاه جدا مانده ام. اگر اجازه بدهی می خواهم امشب در اینجا بمانم. قول می دهم که باعث زحمت و ناراحتی شما نباشم.
خدمتکار براهام از او خواست تا دم در منتظر بماند. آنگاه پیش براهام رفت و حرف های شاه را برای او بازگو کرد. براهام پیغام داد که زود برگرد زیرا اینجا خانه ی محقر یک مرد یهودی فقیر و گرسنه ای است که خودش هم نان ندارد بخورد چه برسد به این که بخواهد از مهمان هم پذیرایی کند! بهرام پاسخ داد که من به خانه وارد نمی شوم، همین جا دم در می خوابم. براهام جواب داد که: ای سوار، می ترسم دم در بخوابی و کسی چیزی از تو بدزد و تو بخواهی مرا متهم به دزدی نمایی، داخل اتاق بیا و دم در اتاق بخواب و اسبت را در حیاط ببند اما از من آب و غذا نخواه.
بهرام گور وارد خانه شد. براهام با خود فکرکرد که این مرد خیلی پررو و بی شرم است که با وجود آن که ازاو خواستم از در خانه ام برود اما نرفته و کسی هم نیست که از اسبش نگهداری کند. بنابراین به او گفت: ای سوار! اگر اسبت سرگین بیندازد و حیاط را کثیف کند، باید صبح زود سرگین او را جمع کنی و خاکش را بروبی و به صحرا بریزی و اگر اسبت به دیوار حیاط لگد زد و خشتی را شکست نیز باید به جای آن خشت پخته تاوان بدهی.
بهرام قول داد که به خواسته های او عمل کند. بعد از اسب پایین آمد و اسب را گوشه ی حیاط بست. خودش به اتاق رفت و نمدی را که زیر زین اسب داشت، دم در اتاق روی زمین پهن کرد و زین اسب را هم زیر سرش گذاشت و روی نمد دراز کشید. براهام در خانه را بست و خدمتکار را مرخص کرد و سفره ای پر از خوراکی برای خودش بالای اتاق پهن کرد و به خوردن پرداخت و همان طور که غذا می خورد، رو به بهرام کرد و گفت: ای سوار! این سخن مرا به یاد داشته باش که در جهان هر کس که دارد می خورد و آن کس که ندارد فقط نگاه می کند و حسرت می خورد.

آریا جوان


بهرام پاسخ داد: این سخن را قبلاً شنیده بودم و حالا دارم به چشم می بینم. براهام بدون آن که لقمه ای از غذایش را به بهرام بدهد، همه را خورد و چون شکمش سیر شد دوباره رو به بهرام کرد و گفت: یادت باشد که هرکس پول دارد، دلش شاد است زیرا پول و ثروت مانند زرهی است که تن سرباز را در جنگ از آسیب ها حفظ می کند. لب های آدم ندار از نداری و فقر خشک است؛ درست مانند تو که در این دل شب چیزی برای خوردن نداری و مجبوری مرا که دارم و می خورم، نگاه کنی و حسرت بخوری.
بهرام گفت: این ماجرای شگفت انگیز را باید به خاطر سپرد. صبح زود بهرام برخاست و اسبش را زین کرد و خواست برود. براهام بیدار شد و جلوی او را گرفت و گفت: ای سوار، اسبت حیاط خانه ام را با سرگین آلوده کرده است.قول داده ای که سرگین اسبت را بروبی . بهرام گفت: برو به کسی بگو بیاید و سرگین را بروبد و از خانه ات بیرون بریزد تا مزدش را بدهم. براهام جواب داد: من کسی را ندارم که این کار را بکند.
فکری به خاطر بهرام رسید. دستمال گران قیمتی از جنس حریر داشت که بوی مشک و عبیر می داد و همیشه آن را در ساق چکمه اش نگه می داشت، آن را بیرون کشید و سرگین را با آن پاک کرد و همه را با خاک به دشت انداخت. براهام طمعکار همین که دید دستمال از حریر است بدون توجه به آلوده بودن آن با شتاب رفت دستمال را برداشت و تکاند و آن را برای خودش برداشت.
بهرام از این کار او تعجب کرد ولی چیزی نگفت و با شتاب به کاخ خودش بازگشت و تمام روز درباره ی برخورد لنبک و برخورد براهام جهود، فکر می کرد. فردای آن روز جامه ی شاهی پوشید و تاج بر سر گذاشت و بر تخت نشست و فرمان داد تا لنبک و براهام را پیش او بیاورند. به یکی از مردان مورد اعتمادش که انسان پاکدلی بود نیز دستور داد تا به خانه ی براهام برود و هرچه در آنجا می بیند جمع کند و با خود بیاورد.

آریا جوان


مرد رفت و دید خانه ی براهام پر از سکه های طلا و نقره، حریر و فرش و دیگر چیزهای باارزش است. همه را جمع کرد و بار هزار شتر کرد و به قصر شاه آورد. شاه از دیدن آن همه ثروت شگفت زده شد و در فکر فرو رفت. بهرام گور صدشتر از آنها را به لنبک داد و او را فرستاد تا برود و با آن ثروت زندگی تازه ای را آغاز کند. سپس رو به براهام کرد و گفت:یادت هست که می گفتی هرکس دارد می خورد و هرکس ندارد نگاه می کند و حسرت می خورد؟ حالا تو هم از خوردن دست بکش و از این پس به لنبک نگاه کن که دارا شده است. لنبک می خورد و تو نگاه کن.
شاه ماجرای شبی را برای براهام گفت که دم در اتاقش روی نمد زین خوابید و براهام حاضر نشد لقمه ای غذا به او تعارف کند و صبح روز بعد نیز دستمال آلوده به سرگین را برای خود برداشت. بعد هم تنها چهار درهم به براهام داد تا سرمایه ی کارش کند. براهام با گریه و اندوه و پریشانی از قصر بیرون رفت و به خانه اش بازگشت که حالا هیچ چیز از آن همه ثروت در آن دیده نمی شد زیرا شاه تمام اموال او را به خاطر رفتار زشتش از او گرفته بود.


نظرات شما