بزرگنمايي:
آریا جوان - چرا به مطالعه بهترین اشعار خاقانی شروانی علاقهمندید و کدامیک از مضامین شعری خاقانی را بیشتر دوست دارید؟ افضلالدّین بدیل بن علی خاقانی شروانی (520-595ه.ق) از بزرگترین قصیدهسرایان فارسی بود و در مثنوی، غزل و رباعی نیز دست داشت. قصایدش را هنرمندانه سروده اما فهم بسیاری از آنها به دلیل واژگان فخیم دشوار است. در میان رباعیات و غزلیاتش عاشقانههای زیبا یافت میشود، در اشعارش گاهی از سخندانی خود تعریف کرده یا از سختی زمانه شکایت نموده است. خاقانی شروانی بر شاعران پس از خود مانند حافظ تأثیر انکارناپذیر گذاشت. در مطلب پیش رو برگزیدهای از بهترین اشعار خاقانی شروانی را میخوانید که سطح دشواری متوسط داشته و برای مخاطب امروزی شیرین و دوستداشتنی خواهند بود.
تکبیتهای ناب خاقانی
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
درد ما از دست درمان درگذشت
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
دریاب عیش صبحدم تا نگذرد بگذر ز غم
کآنگه به عمری نیمدم دریافت نتوان صبح را
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش
چون سلیمان حاضر است، از تخت و خاتم فارغیم
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
وز یار یادگار دلم یادکرد ماند
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایه هیچ
که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
پیشت به دمی ز درد تو خواهم مرد
دردت بکشم بیا که درمان منی
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مُهره بهر دوست
(در نکوهش مقلدان)
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال
در خَوی خجلت ز عمر از مژه پُرنَمتریم
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
شکسته دلتر از آن ساغر بلورینم
که در میانه خارا کنی ز دست رها
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
نوری و نهان از من، حوری و رَمان از من
بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوشتر
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دم صبح سلامی نسپردی
یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
دل من پیر تعلیم است و من طفل زباندانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم
طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
انس هرکس در این جهان چیزیست
انس خاقانی از جهان، خلوت
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
خاقانی گهر سخنم ور نبودمی
از جورهای بدگهران باز رَستمی
بهترین اشعار خاقانی شروانی
اشعار عاشقانه خاقانی
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق؟
که بر او عشق، تیر غم نزده است
عشق را مرتبت نداند آنک
همه جز در وصال کم نزده است
دل و جان باخته است هر دو بهم
گرچه با دلربای دم نزده است
آتش عشق دوست در شب و روز
بجز اندر دلم علم نزده است
یارب این عشق چیست در پس و پیش
هیچ عاشق درِ حرم نزده است
آه از آن سوختهدل بریان
کو به جز در هوات دم نزده است
روز شادیش کس ندید و چه روز
باد شادی قفاش هم نزده است
شادمان آن دل از هوای بتی
که بر او درد و غم رقم نزده است
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
دل عاشق به جان فرو ناید
همتش بر جهان فرو ناید
خاکیی را که یافت پایه عشق
سر به هفت آسمان فرو ناید
ور دهد تاج عقل با دو کلاه
سر عاشق بدان فرو ناید
عشق اگر چند مرغ صحرائی است
جز به صحرای جان فرو ناید
سالها شد که مرغ در سفر است
که به هیچ آشیان فرو ناید
حلقه کاروان عشق آنجاست
که خرد در میان فرو ناید
عاقبت نیز جز به صد فرسنگ
ز آن سوی کاروان فرو ناید
تو ندانی که چیست لذت عشق
تا به تو ناگهان فرو ناید
عشق خاص کس است خاقانی
به شما ناکسان فرو ناید
عشق داند که قحط سال کسی است
زان به کس میهمان فرو ناید
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زآن زلف سر درهم شده
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته
روزم به شب بگریخته زان غمزه بیباک تو
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب
محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
ما به غم خو کردهایم ای دوست ما را غم فرست
تحفهای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
جامه هامان چاک ساز و خانههامان پاک سوز
خلعههامان درد بخش و تحفههامان غم فرست
چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر
گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست
خستگی سینه ما را خیالت مرهم است
ای به هجران خسته ما را، خسته را مرهم فرست
یوسف گمگشته ما زیر بند زلف توست
گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست
زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود
آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست
رخت خاقانی در این عالم نمیگنجد ز غم
غمزهای بر هم زن و او را بدان عالم فرست
چند شعر کوتاه از خاقانی
لالهرُخا، سمنبَرا، سرو روان کیستی
سنگدلا، ستمگرا، آفت جان کیستی
تیر قدی، کمانکشی، زهرهرخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی
از گل سرخ رستهای، نرگس دسته بستهای
نرخ شکر شکستهای، پسته دهان کیستی
ای تو به دلبری سمر، شیفته رُخَت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی
دام نهاده میروی، مست ز باده میروی
مشت گشاده میروی، سخت کمان کیستی
شهد و شکر لبان تو، جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو، تا خود از آن کیستی
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
عافیت کس نشان دهد؟ ندهد
وز بلا کس امان دهد؟ ندهد
یک نفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان دهد؟ ندهد
در دلم غصهای گرهگیر است
چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد
کس برای گره گشادن دل
غمگساری نشان دهد؟ ندهد
آخر این بادبان آتشبار
بحر غم را کران دهد؟ ندهد
موج کشتی شکاف بیند مرد
تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد
ز آسمان خواست داد خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ ندهد
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری
ندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری
دم وصل را نخواهی که رسد به سینه من
نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داری
چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی
چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داری
به وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد
نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
تا چند کَنی کوهی کو را نبود گوهر
در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد
از مادر غم زادی آلوده خون چون گل
با هیچ طرب چون مل همزاد نخواهی شد
خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی
کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد
خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم
تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد
بهترین اشعار خاقانی شروانی
گلچین رباعیات خاقانی
امروز به حالیست ز سودا دل من
ترسم نکِشد بیتو به فردا دل من
در پای تو کُشته گشت عمدا دل من
شد کار دل از دست، دریغا دل من
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را
چشم سیه مست تو بیرون آورد
از صومعه بایزید بسطامی را
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست
تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست
ملکی که به جمشید و فریدون نرسید
گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
تا آتش عشق را برافروختهای
همچون دل من هزار دل سوختهای
این جور و جفا تو از که آموختهای
کز بهر دل آتشینقبا دوختهای
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
غمخوار تواَم غمان من من دانم
خونخوار منی زیان من من دانم
تو ساز جفا داری و من سوز وفا
آن تو تو دانی، آن من من دانم
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
خورشیدی و نیلوفر نازنده منم
تن غرقه به اشک در شکرخنده منم
رخ زرد و کبود تن سرافکنده منم
شب مرده ز غم، روز به تو زنده منم
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
دانی ز جهان چه طرف بربستم هیچ
وز حاصل ایام چه در دستم هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم هیچ
آن جام جمم ولی چو بشکستم هیچ
〜〜〜〜〜✿〜✿〜✿〜〜〜〜〜
دل هرچه کند عشق فزون آید از او
شد سوخته، بوی صبر چون آید از او
شاید که سرشک خون برون آید از او
کان رنگ بزد که بوی خون آید از او
سخن پایانی
امیدواریم مطالعه بهترین اشعار خاقانی شروانی برایتان جالب و دلپذیر بوده باشد. دیدگاهتان درباره شعرهای این شاعر بزرگ را با دیگر مخاطبان انگیزه به اشتراک بگذارید. چنانچه جزو علاقهمندان به شعر و ادب پارسی هستید مطالعه اشعار مولانا ، اشعار کوتاه سعدی ، اشعار حافظ ، اشعار نظامی و اشعار عطار را از دست ندهید.