برگی از تاریخ/ ماجرای عصبانیت شهید باکری از یک راننده در جبهه
خواندنی
بزرگنمايي:
آریا جوان - ایسنا / راننده کمپرسی چند تا والور اضافی پشت ماشینش را که جا مانده بود، پیچانده بود. آقا مهدی خیلی عصبانی شده بود، گفت: «راننده رو بیاریدش پیش من.»
وقتی راننده را آوردم. بدون هیچ مقدمه ای سر او فریاد زد: «هیچ میدونی چی کار کردی، مؤمن خدا؟» دستش را بلند کرد که توی گوش او بزند، اما خشمش را فرو خورد و گفت: «میدونی این کار تو یعنی چی؟ یعنی پا گذاشتن روی خون شهدا!»
راننده گفت: «شرمنده ام.» آقا مهدی گفت: «برای چی شرمنده من هستی؟ من چی کارهام که تو باید شرمنده من باشی؟ شرمنده شهدا باش.»
راننده گفت: «بزرگی کن و منو ببخش. ان شاءالله دیگه از این حادثهها پیش نمیآد.»
-
پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۷:۴۲
-
۹ بازديد
-
-
آریا جوان
لینک کوتاه:
https://www.aryajavan.ir/Fa/News/1317772/